علوم غریبه
یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:, :: 15:8 :: نويسنده : ققنوس
مصاحبه با علامه آيت اللّه حسن زاده آملى*2
طلبه استاد كتابى میخواهد كه مطلب را، از كتاب برايش استنباط كند و آقاى فاضل تونى، ملّاى كتابى است. ايشان (مرحوم شعرائی) فرمود: وقتى ما به سنّ شما، در تهران بوديم، همين جناب فاضل تونی، از اساتيد بنام اصفهان بود و شما اگر بتوانيد محضر ايشان را درك كنيد، مغتنم است.
ما به توفيق خداوند مؤلف القلوب، خدمت ايشان رسيديم و خداوند، قلب آن عالم جامع معقول و منقول را، چنان نسبت به ما ملايم فرمود و الفت داد كه يكى دو بار كه براى درس، مراجعه كردم و نپذيرفت؛ اما در دفعه سوم، كه ديد من اصرار دارم، قبول كردند و بعد از شرح فصوص، شفا را، خدمتشان شروع كرديم.
من شفا را خدمت سه نفر خواندم : اكثر آن را، خدمت استاد شعرائى خواندم، از كتاب نفس تا آخر آن و از ابتدا تا بحث نفس، خدمت دو بزرگوار: مرحوم فاضل تونى و مرحوم آقا ميرزا احمد آشتيانی. ايشان (مرحوم آشتيانی) هم، جامع علوم عقلى و نقلى و بزرگ مرد علم و عمل بود. در تهران، قانون و طب، میفرمود. گرچه آقاى قمشهای و استاد شعرائى هم، قانون میفرمود، امّا معروف بود كه آقاى ميرزا احمد آشتيانى، در قانون گفتن متفرّد است.
شفا را در خدمت آقاى فاضل تونى، شروع كرديم. يك روز چهارشنبه بود و من سؤالهایی از ايشان كردم، ديدم جوابها آن گونه دلنشين نيست. بنده هم چون ايشان استاد بود، خودم را تخطئه میکردم كه من خودم نمیرسم. درس تمام شد. از محضرشان به خدمت آقاى شعرائى رفتم. در آن مدّت، صبح اوّل درس ايشان میآمدم و بعد به درس آقاى شعرائى میرفتم.
من در محضر ايشان (مرحوم شعرائی) گفتم من يك عرضى دارم كه صورت گستاخى شايد داشته باشد. فرمود: چيست؟ عرض كردم كه مثل اينكه آقاى فاضل تونى، از عهده شما بر نمیآید. امروز من سؤالهایی داشتم كه جواب مناسب نمیفرمود و حرفهایشان، دلنشين نبود.
استاد، مشغول نوشتن بود، ايشان، جوابى نفرمود. چند لحظه سكوت كرد كه آن سكوت، خيلى برايم گران تمام شد و خوردم كرد! بعد از آن، سربلند كرد و به من گفت : درسهایتان را کمتر كنيد، پيش مطالعه داشته باشيد، درست تأمل كنيد، مباحثه كنيد تا حرف را دريابيد!
من ديگر سكوت كردم. بعد از اين فرمايش من خيلى ناراحت شدم. با خود گفتم مبادا ايشان را هم، جاى ديگر میبرم و پيش اساتيد ديگر، عنوان میکنم. خيلى ناراحت بودم. آن روز و شب، بسيار بر من سخت گذشت. تا فردا پنج شنبه، خدمت آقاى فاضلى تونى نمیرفتم، اما در محضر استاد شعرائى، درس تعطيلى داشتم رياضيات و هیئت و نجوم بنده، كه برايشان (مرحوم استاد شعرائی) وارد شدم، به محض نشستن، ايشان رو به من كرد و گفت : آقا! در آن اعتراض ديروز، به جناب فاضل تونى، حق با شماست. گفتم : چطور؟ ايشان فرمود: جناب فاضل، سكته كرد و ايشان را به بيمارستان، بردند. ديروز هم، مقدمات سكته ايشان بوده است كه خود ايشان هم، متوجه نبوده است. جواب كه درست نبود و حرفها كه موزون نبود، به اين خاطر بوده است. من بعد از درس، فوراً به بيمارستان خدمت جناب فاضل تونى رفتم و از اين كه حرف من، گزاف نبود و آن جناب هم، تقصير داشت و مرحوم شعرانى هم، تصديق فرمود كه حرف من بى ربط نبوده است، آرام گرفتم.
اين كتاب الهيات، كه الا ن در دست من است، يكى از آثار همان بزرگوار، (مرحوم فاضل تونی) است كه در ابتداى آن نوشته است :
پس اكنون كه آفتاب عمر من، به افول میگراید، از اين توفيقى كه حاصل شد، بسيار شاكر و سپاسگزارم. شايد اين آخرين اثرى باشد كه از من، به چاپ میرسد و همچون فرزند روحانى عزيز، از من به يادگار بماند.
روزى كه استاد، اين كتاب را، به من اهدا فرمود و من در خدمت ايشان بودم، جزئيات آن را يادداشت کردهام :
چهار بعد از ظهر دوشنبه 23 مهر ماه 1335 هجرى شمسى در تهران، منزل جناب استاد علامه فاضل تونى، به حضور مباركش مشرف شده بودم، اين اثر گرانمایه كه يكى از تألیفات ارزشمند آن جناب است، به اين تلميذ دعاگو و ثناگويش اهدا فرمود: در آن روز، براى بنا گذاری درس شفا، شرفياب شده بودم كه شرح فصوص علامه قيصرى را، در محضر مباركش خوانده بودم و خواستيم درس شفا، شروع كنيم كه جلد اول آن را، از اول شروع كرديم. در درس شفا، تنها را قم سطور بود كه آن بزرگوار، مرحمت فرمود براى يك تن، تدريس میفرمود. در آن روز فرخنده از هر در، سخن میفرمود. گاهى میفرمود كه عمرم 78 سال است و... ايشان میفرمود: سالى در مشهد مقدس، مشغول تحصيل بودم. در ماه رمضان آن سال، فقط سه سحر، به نان و ماست به سر بردم و بقيه را بر اثر تنگدستى، به نان و پياز. ولى صفاى باطن و لذت معنوى و روحى را در همان سال، يافتم.
در ساليانى كه در تهران، بودم، قريب 11 سال در محضر مبارك حاج ميرزا مهدى الهى قمشهای درس خارج فقه و اصول مرحوم آيت اللّه شيخ محمد تقى آملى، دروس مرحوم آقاى قزوينى، ميرزا احمد آشتيانى، و منطق منظومه را در محضر آقا شيخ على محمد جولستانى، حفظه اللّه، و منطق ارسطو را در خدمت آقاى دانش پژوه، كه در تهران هستند و خداوند، مؤیدشان بدارد، بودم من حدود چهارده سال در تهران بودم و از محضر آقايان، استفاده كردم. محضر شريفشان، خيلى آموزنده بود. اخلاقيات آنان، در بعد تعليم و تربيت عملى، بسيار ذیقیمت بود؛ و چه خاطراتى از اين آقايان داريم. مرحوم استاد شعرانى، خيلى در تعليم و تربيت، فعال بود. فراموش نمیکنم كه درس ايشان، تقریباً، هيچ تعطيلى نداشت. در طول سال، فقط دو روز، درس تعطيل بود: يك روز عاشورا و ديگر روز شهادت رسول اللّه (ص) و امام مجتبى (ع). يادم نمیرود كه يك روز تهران، برف خيلى سنگينى آمده بود. روز تعطيل رسمى هم بود. خواستم به درس بروم، برايم ترديد حاصل شد، امّا رفتم. وقتى به منزل ايشان، رسيدم، مقدارى مكث كردم، بالاخره در زدم. در را به روى ما گشودند، وارد شدم. عذرخواهى كردم كه با اين برف، نبايد مصدّع بشوم، ايشان فرمود: شما روزهاى پيش كه از مدرسه مروى، تا اين جا میآمدید، اين گداهاى گذر، بودند. امروز چطور؟ گفتم : بودند، آنها در چنين روزهاى سرد، بازارشان گرم است! فرمود: آنها كارشان را تعطيل نكردند، ما چرا تعطيل كنيم؟
بعد از اين مدت اقامت در تهران، به قم آمدم. اولين بار، محضر شريف و مبارك مرحوم علّامه طباطبائى را، درك كرديم و به حضورشان، تشرّف يافتيم و مقدّمات كار، يعنى درس و بحثهایمان را، برايشان عرضه كرديم و بعد ساليانى هم در محضر ايشان بوديم كه بسيار بسيار، محضر ايشان براى من، ميمون مبارك بود.
آن سال، كه من وارد شدم، حضرت آيت اللّه اراكى، مدظله، كتاب حج، میفرمود. من همان طور كه عرض كردم، كتاب حج را خدمت آقاى شعرانى، ديده بودم. در محضر شريف آيت اللّه گلپايگانى و حضرت آيت اللّه داماد تشرف حاصل میکردیم، و همچنان خوشه چين علم بزرگان بودم و هستم.
در طول مدّت، بناى درس و بحث همواره بود. از همان آمل، كه ما با درس خواندن، بالا میآمدم، چون خوب میخواندم و بالا میآمدم، کتابهای پایینتر را درس میگفتم، مثلاً وقتى مطول میخواندم، سيوطى و شرح نظام را، درس میگفتم. مطول را، شش دوره، درس گفتم، حاشيه را چندين دوره، منطق منظومه و شرح تجديد و... را هم درس گفتم.
بعد از ورود به قم، درس در منظومه شروع كردم، سه چهار دوره منظومه گفتم و اينك دوره چهارم اشارات است كه میگویم؛ و يك دوره اسفار را گفتم كه رمضان سه سال پيش، تمام شد و حدود 14 سال به طول انجاميد و اين دوره چهارم شرح فصوص قيصرى است كه مشغول هستم؛ و چهار دوره در حوزه علميه قم، شرح تمهيد گفتم و مصباح الانس را نيز چند ورقى مانده است كه تمام شود. در حدود 17 سال دروس رياضيات، هیئت، وقت و قبله را گفتم كه دروس معرفة الوقت و القبلة محصول آن درسهاست، حاصل درسهای آن دوره. الا ن دوره دوّم را، شروع كرديم؛ و الحمداللّه تعالى به اين گونه خدمت، خداى قبول كند، مشغول هستيم. به همين وزان هم، آثارى داريم كه مستحضر هستيد. در حدود 34 رساله بزرگ و کوچک تاكنون از من، چاپ شده و خيلى هم هست كه براى چاپ آماده میکنیم كه ان شاء اللّه طبع شود.
حوزه :براى ما مقدارى از زندگانى شخصى خود از جهات معيشتى و غيره كه براى طلبهها میتواند مفيد باشد، بيان بفرماييد.
استاد: درباره معيشت كه البته ما من دابة الا على اللّه رزقها.
اما:
با دو قبله در ره معبود نتوان زد قدم
يا رضاى دوست بايد يا هواى خويشتن
طلبه، معشوقش، درس و كتاب و استاد است و محضر استاد
به هوس راست نبايد به تمنّى نشود
كاندرين ره، بسى خون جگر بايد خورد
بايد با عزم و اراده و استقامت، پيش رفت. با تن پرورى و تجملات زندگى و پريشان خاطرى، نمیشود. امكان ندارد انسان بخواهد درس بخواند و دنبال آبادى و عمران دنيا هم باشد، اين دو با هم جمع نمیشود. جناب شیخالرئیس ابوعلى سينا در يكى از رسائل خود به نام رساله سعادت حديثى را از پيامبر اكرم (ص) نقل میکند:
ان الحكمة لتنزّل من السماء فلا تدخل قلبا فيه همّ غد.
حكمت از آسمان نازل میشود، امّا بر قلبى كه در آن همّ و غصّه فردا هست، نازل نمیشود.
نفس مطمئنه، علوم و معارف را میگیرد. نفس مضطربه، به جائى نمیرسد. شخص پريشان خاطر، عالم نمیشود. همّ واحد میخواهد. اصولاً تعقل با تعلق جمع نمیشود.
کتابهای تذكره را بخوانيد، با شرح حال بزرگان، آشنا شويد. ببينيد كه در راه معشوقشان، كه تحصيل علم و كمال است، مشتهيات نفسانى را، زير پا گذاشتيد.
اين بود كه شيخ طوسى شدند، علامه حلى شدند، محقق طوسى شدند، فارابى شدند، ملاصدرا شدند، صاحب جواهر شدند و...
خاطره اى از مرحوم شعرانى دارم كه ايشان روزى از استاد خود، مرحوم ميرزا محمود رضوان قمى صحبت به ميان آورد. آقاى شعرانى اساتيد بسيار، ديده بود، هم در تهران، هم در قم وهم در نجف. در هر سه حوزه، اساتيد بسيار بزرگ داشته و يكى از اساتيد ايشان، مرحوم رضوان قمى بوده است كه تربتشان در ايوان طلا در جوار حضرت معصومه، سلام اللّه عليها، است. فرمود: روزى استاد رضوان قمى در درس اسفار، يك مقدار درنگ كرد، يك مقدار براى به دست آوردن مطلب، تأمل كرد، با وجود اين كه، ايشان استاد و خرّيط در صناعت بود. بعد كه مطلب را فرمود، براى تأملش، عذرخواهى كرد و فرمود: اگر شما در شرائط من بوده باشيد، همين چهار كلمه اى را كه من بلدم و میگویم، به كلّى از ياد، میبرید و فراموش میکنید.
اساتيد ما، نقل میکردند كه ايشان (مرحوم رضوان قمی) عجيب به فقر، مبتلا بوده و بسيار زندگى سختى داشته، در عين حال درس و بحث و شاگرد پروری را تعطيل نمیکرده است. اينان مردانى بودند مجسمه تقوا و دینداری و اینها، براى ديگران حجتند.
حوزه :حضرت عالى، از حضور اساتيد فراوانى بهرهمند گشتهاید و جزء نادر افرادى هستيد كه در طول زندگى تحصيلى، از اساتيد زيادى استفاده بردهاید. با توجه به اين ويژگى، بفرماييد تا چه حدود وجود اساتيد مبرز، در ساختن شخصيت و روان دانش پژوه، در تحصيل اخلاقيات، تأثیر دارند و آيا رمز موفقيت، بیشتر در استاد است يا در جديت تحصيلى؟ و به كدام يك از اين دو، بیشتر میتوان بها داد؟
استاد: پيرامون اين سؤال، خاطره اى دارم، هر چند ممكن است خداى ناكرده جميل بر خودستايى يا چيز ديگر بشود، ولى براى روشن شدن موضوع، عرض میکنم.
يك وقتى، در محضر مبارك جناب آقاى قمشهای، بودم، ايشان فرمود: آقا، شما خير میبینید.
من عرض كردم : الهى آمين. امّا آقا، شما چرا اين فرمايش را، میفرمایید و روى چه لحاظى، اين بشارت را به من داديد كه من خير میبینم؟
ايشان فرمود: چون شما را، زياد نسبت به اساتيد، متواضع میبینم. خيلى مراعات ادب با اساتيدت میکنی و آنها را در نام بدن، نيك نام میبری. اين ادب و تواضع، سبب میشود كه شما، به جايى میرسید و خير میبینید.
بنده، حريم اساتيد را، بسيار بسيار حفظ میکردم سعى میکردم در حضور استاد تكيه به ديوار ندهم، سعى میکردم چهار زانو ننشينم. حرف را مواظب بودم زياد تكرار نكنم، چون و چرا نمیکردم كه مبادا سبب رنجش استاد بشود. مثلاً من يك وقتى، محضر همين آقاى قمشهای بودم، ايشان در حالت چهارزانو نشسته بود، پاى ايشان را، بوسيدم. ايشان برگشتند و به من، فرمودند: چرا، اين كار را كردى؟ گفتم : من لياقت ندارم كه دست شما را ببوسم، همين كه پاى شما را ببوسم، براى بنده، خيلى مايه مباهات است. خوب! چرا من اين كار را نكنم؟ من قريب 11 12 سال، در محضر ايشان بودم. در اين ساليان، درسهای ما شبها بود، بعد از نماز مغرب و عشا: تمام منظومه به غير از منطق منظومه، و از اول الهيات اسفار تا آخر آن، و از اول نمط چهارم اشارت تا آخر آن را، در خدمت جناب آقاى قمشهای خواندم. هر چند نزد اساتيد ديگر هم، براى خوشه چينى رفتم؛ مثلاً سه نمط آخر اشارات را، هم خدمت آقاى قمشهای، خواندم و هم خدمت آقاى شعرانى و اسفار را هم خدمت هر سه بزرگوار: آقاى قشمه اى، قزوينى و شعرانی.
11 12 سال، خدمت آقاى قمشهای بوديم. بخواهم در فضائل اخلاقى ايشان، وضع داخلى و زندگى ايشان و... عرايضى تقديم بدارم، میترسم به ساحت مقدس آن جناب، جسارت بشود. ابتدا، كه به توصيه آيت اللّه شيخ محمد تقى آملى، خدمت ايشان رفتم و عرض كردم : من را آيت اللّه آملى فرستاده كه اگر امكان دارد، برايم درس و بحث بگذاريد، ايشان فرمود: من وقت ندارم و قبول نكرد. آن موقع من در مدرسه حاج ابوالفتح بودم و منزل ايشان هم، در همان نزدیکیها بود. من دو سه روز صبر كردم. بعد مراجعه كردم و گفتم : بنده، همان طلبه اى هستم كه دو سه روز پيش آمدم، میخواهم برايم درس بگذاريد. يك منظومه میخواهم. چند تا منظومه، گفته میشود و من میروم، امّا به دل نمینشیند. آقاى آملى، شما و آقاى شعرانى را، معرفى كرد. ايشان (مرحوم قمشهای) هم، از مرحوم شعرانى، تعريف بسيار كرد و گفت : به محضر ايشان برويد. گفتم : ايشان هم وقت ندارد. مرحوم الهى فرمود: خوب من هم وقت ندارم.
مدت چندين روز، گذشت. دو مرتبه به منزل ايشان رفتم و گفتم : هر طور خودتان صلاح میدانید، شروع بفرماييد. ببينيد اگر ما قابل نيستيم، ترك كنيد. اگر هم طلبه بوديم، ما را به فرزندى بپذيريد. ايشان، اين دفعه خيلى نرم شده بود و گفت : حال اجازه بدهيد من يك مقدار پيرامونش، مطالعه كنم، فكر كنم ببينم وقت میشود يا نه؟
من خيلى خوشوقت شدم. بعد که به محضر ايشان، آمدم و ما را به شاگردى پذيرفت، بعدها ايشان فرمود:
من وقتى سماجت شما را ديدم و از شما، پرسيده بودم كه كدام مدرسه، هستيد. يك روز مدرسه آمدم، درب حجرهتان قفل بود. از طلبه هاى آنجا، وضع شما را پرسيدم كه درس و بحث ايشان، چطور است؟ طلبهها به اتفاق، از شما راضى بودند و گفتند مشغول درس و بحث است. محصل است و طلبه. با اين كه همه، از شما راضى بودند، منزل آمدم و براى قبول درس، استخاره كردم. اين آيه شريفه آمد: و مما رزقناهم ينفقون، اين بود كه دلم آرام شد و براى شما، درس قبول كردم.
مرحوم استادمان، جناب آقاى شعرانى، رضوان اللّه تعالى عليه، اگر كسى از ايشان كتاب میخواست، چون خودشان اهل كار بود و کتابها را لازم داشت، میفرمود: کتابهای من، لازم است و متعدى نيست. میبرند و نمیآورند، بعد كجا دنبالش بگردم! امّا براى بنده، اين گونه نبود. هر وقت كتابى میخواستم، هيچ اين حرفها نبود. میگفت : آن جا كتاب است، برداريد و يا خودشان میدادند. بعضى از نسخه هاى استنساخ شده، الا ن هست كه من از روى کتابهای ايشان، استنساخ كردم؛ مثلاً شرح اسطرلاب بيرجندى را، من نداشتم. از روى كتاب ايشان، استنساخ كردم و...
يك روز، من خدمت مرحوم آقا ميرزا احمد آشتيانى، براى عرض ارادت و احوالپرسی رسيده بودم. روز تعطيل بود (پنجشنبه يا جمعه). در آن نشست، ايشان از استاد خود مرحوم ميرزا حسن كرمانشاهى صحبت میکرد و از حالات او میگفت. (مرحوم آقا ميرزا احمد آشتيانى، از بزرگان علم و ادب بود پسر مرحوم آقا ميرزا محمد حسن آشتيانى و خودشان از علماى طراز اول تهران بود. مرحوم علامه طباطبائى به بنده فرمود: زمانى كه من و اخوی) آيت اللّه آقا سيد محمد حسن قاضی به نجف رفته بوديم، در نجف آن روز، آقاى آشتيانى بلامنازع اسفار میگفت. بعد از چند دقيقه، ايشان بلند شد و به كتابخانه خودشان رفت و حواشى مرحوم استاد كرمانشاهى را بر اسفار آوردو به من فرمود: شما اين نسخه را ببريد، استنساخ كنيد.
تا اين اندازه در شاگرد پرورى، محبت داشت. يكى از سعادتهایی كه خداوند متعال، نصيبمان كرده، از همان آمل، اساتيد ما، علاوه بر پختگى در درس و بحث، خيلى مهربان و دلسوز و مربّى بودند، خيلى آقايى و پدرى داشتند. محضر اساتيد من، همه شريف و عزيز بود. من در مدت چهارده سال كه خدمت مرحوم شعرانى بودم، غير از آن سكوتى كه عرض كردم، حرف درشتى از ايشان نشنيدم، مگر يك روز درس مكاسب بود، يك مقدارى حرف زير و رو شد. تشرى كه فرمود اين بود: آقا اين مطلبى نيست كه شما اين قدر پافشارى میکنید! همين قدر! شهد الله بنده غير از اين، حرف درشتى از ايشان، نشنيدم. آقايان ديگر هم همين طور. حرفهای گراف و تند، نداشتند. در انصاف هم، بى نظير بودند. بيان اين واقعه، اگر چه براى من سخت است، امّا چون در اين جا، به كار میآید، نقل میکنم : يك روز در درس اسفار مرحوم شعرانى كه من تنها شاگرد بودم ايشان، حرف آخوند را كه مثالى بود تقرير كرد. من گوش دادم. عرض كردم : برداشت من، اين است كه مراد از امثال، چيز ديگر است. فرمود: نه اين طور نيست و توضيح داد. من، ديگر دنبال نكردم. فردا كه آمدم ايشان فرمود: برداشت ديروزتان از عبارت اسفار، درست است و حق با شماست. اين گونه، میپروراندند.
من حال حدس میزنم، اين كه آنان با چنان آغوش باز و گرمى ما را میپذیرفتند و وقت و بى وقت، مزاحمشان میشدیم، بدون اينكه ذره اى ناراحت شوند، با آن همه مشكلات (نه اين كه كسى خيال كند حالا مد شده كه، از زمان آنان و وضع زمان آنان، بناليم، خير خدا گواه است. شما نمیدانید رضاخان و پسرش، سر علم و عالم چه بلايى آوردند و كار اين بزرگان را، به كجا كشانيدند
نظرات شما عزیزان:
|
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
|||
![]() |